نمي دانم چه مي خواهم خدايا ، به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان مي گريزم ، به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه اي بدنام گفتند
دل من اي دل ديوانه من ، كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگي ها
(( فروغ فرخزاد ))
+ نوشته شده در شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 16:59 توسط نرگس
|