دلم به سان پرنده ی کوچکی می ماند که از قفس کوچکی به قفس بزرگتری افتاده باشد.برای پرنده چه فرقی می کند اگر داخل قفسی به اندازه ی یک قوطی کبریت باشد، یا قفسی به اندازه ی تمام دنیا و تمام پرندگان.قفس قفس است.قفس پرنده را نابود می کند.قفس جای نفس کشیدن نیست.هوای قفس تاریک است.اگرچه هر روز آب و دانش را می آورند و جلویش می گیرند و دورش جمع می شوند و قربان صدقه اش می روند.اگرچه گربه ی سیاه ولگرد خیابانها هیچ وقت جرات دست درازی به او را نمی کند.اگرچه هیچ وقت زیر باران سرد و خیس و بی کس نمی شود.اگرچه هیچ وقت گرسنه و تشنه نمی شود و هیچ وقت زیر آفتابهای تابستان نمی سوزد اما،هیچ کدام بهای چیزی را که از او گرفته اند نمی شود.هیچ چیز بهای دلمردگی و رنجور بودن و حسرت گذشته نمی شود.هیچ چیز بهای این نمی شود که پرنده از درون بمیرد در حالی که ظاهر زیبا و معطری داشته باشد وهمیشه آرزو به دل، چشم به در قفس باشد تا شاید روزی اربابش در قفس را باز گذارد و اورا از قفس بیرون کند. چیز بهای این نمی شود که پرنده با حسرت به پرنده های گرسنه و کثیف خیابانی نگاه کند و در درونش اشک بریزد.هیچ چیز بهای این نمی شود که چه چه زدن پرنده ای را نشان شاد سلامتی بدانند در حالی که او برای همقطارانش ترانه مرگ و تنهایی سر دهد.اگر چه همه چیز داشته باشد و آرام و مغرور همانند نجیب زادگان بنشیند و نغمه سر دهد اما هیچ چیز،
هرگز بهای از دست دادن آزادی نمی شود...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۰ ساعت 15:37 توسط نرگس
|